عمر در صحاح سته
اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک

علم عمر

از آنجا كه همراه دين وايمان، علم زياد هم لازم است بايد مشابه خوابى كه براى دين عمر ديده شد، درباره علم او هم ديده شود و اين همه در مقابل رواياتى است كه شيعه و سنى درباره ايمان و علم على عليه‏السلام در كتابهاى خويش نقل كرده‏اند. به عنوان مثال محب طبرى در «الرياض النضرة» درباره ايمان على عليه‏السلام از قول همين آقاى عمر چنين روايت مى‏كند:

«... أشهد على رسول اللّه سمعته وهو يقول: (لو أنّ السماوات السبع والارضين السبع وضعت في كفة ووضع ايمان على في كفة لرجح ايمان علىّ)...»(1).

يعنى عمر گفت كه من شهادت مى‏دهم و شنيدم كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چنين فرمود: «اگر هفت آسمان و هفت زمين در يك كفه ترازو قرار داشته و ايمان على ( عليه‏السلام ) در كفه ديگر، ايمان آن حضرت از آنها سنگين‏تر خواهد بود».

 

نيز آنچه كه درباره علم آن حضرت گفته شده و كافي است حديث متفق عليه نبوى كه: «أنا مدينة العلم وعلى بابها» و به تعبير آنچه كه در سنن ترمذى آمده: «أنا دار الحكمة وعلى بابها».

تفصيل آن را در كتابمان: «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح» بخوانيد.

آرى نبايد خليفه ثانى از اين قافله عقب بماند لذا گفته‏اند:

«عن ابن عمر قال: سمعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قال: بينا أنا أتيت بقدح لبن فشربت... ثمّ أعطيت فضلى عمر بن الخطاب. قالوا فما اولته يا رسول اللّه قال: العلم»(2).

يعنى: ابن عمر مى‏گويد: از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه كاسه‏اى شير به من داده شد. آن را نوشيدم و بقيه آن را به عمر دادم. گفتند تعبيرش چيست؟ فرمود: علم.

 

واضح است كه جاعل اين روايت مى‏خواهد بگويد كه زيادى علم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عمر داده شد يا آنكه ظرف علمى را كه آن حضرت نوشيد از همان ظرف عمر هم نوشيد و چون حضرتش شهر علم است عمر هم بايد بهره‏اى از آن علم سرشار برده باشد. ما به سند روايت كارى نداريم چه آنكه اگر بخواهيم رواياتى را كه دشمنان على عليه‏السلام در سند
1) جلد سوم رياض، ص 206، تحت عنوان: «ذكر رسوخ قدمه في الايمان». و ابن مغازلى در حديث شماره 330 از مناقب.

(2) الف - صحيح بخارى، ج 1 ص 31، كتاب العلم، باب فضل العلم، و ج 5 ص 13، باب مناقب عمر، و ج 9 ص 45 و 50 و 52، كتاب الاكراه، بابهاى «اللبن» (و باب بعد از آن) و «اذا أعطى فضله غيره في النوم»، و «القدح في النوم».

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 1859، كتاب فضائل الصحابة، باب 2، ح 16.

ج - سنن ترمذى، ج 4 ص 467، كتاب الرؤيا، باب 9، ح 2284، و ج 5 ص 578، كتاب المناقب، باب 18، ح 3687.

آن مى‏باشند از كتابهاى آنها حذف كنيم بايد گفت: «در شهر هر آنكه هست گيرند!». چه آنكه در سند روايت فوق هم زهرى و هم ابن عمر از كسانى بودند كه با على عليه‏السلام مخالف بودند ما در بحث «اصحاب در صحاح» درباره ابن عمر -به خواست خدا- بحث خواهيم داشت. اما از نظر دلالت:

 

لازمه حديث فوق اين است كه عمر داراى علم زيادى بوده و لا اقل يكى از علماى اصحاب بوده باشد. قبل از آنكه وارد مصاديق علم او و احاطه‏اش به آيات و روايات نبوى بشويم مختصرى از قدرت يادگيرى عمر را مورد توجه قرار مى‏دهيم:

ابن جوزى درباره فضائل عمر كتاب مستقلى تأليف كرده و در آن آنچه كه در تعريف او گفته شد نقل كرده است از جمله در ص 191 از ابن عمر چنين مى‏نويسد:

«تعلم عمر سورة البقرة في ثنتى عشرة سنة فلما ختمها نحر جزورا».

يعنى: عمر در مدت 12 سال سوره بقره را ياد گرفت و چون آن را تمام كرد شترى قربانى نمود.

علامه امينى رحمه‏الله در ج 6 الغدير ص 196 از تفسير قرطبى با سند صحيح و چند نفر از علماى اهل سنت قول ابن عمر را نقل مى‏كند.

ابن أبي الحديد هم در ج 12 شرح نهج البلاغه ص 66 عبارت مذكور را نوشته ولى در ج 10 كتابش ص 21 مى‏نويسد كه او در مدت 12 سال آن را حفظ كرد.

اين گفته ابن أبي الحديد گر چه مخالف آن چيزى كه ديگران نقل كرده‏اند مى‏باشد ولى با اين حال نشان از ضعف حافظه او است. نمونه آن روايتى است كه بخارى در صحيحش از طارق بن شهاب نقل كرده است كه:

«سمعت عمر يقول: قام فينا النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم مقاما فاخبرنا عن بدء الخلق حتى دخل اهل الجنة منازلهم واهل النار منازلهم. حفظ ذلك من حفظه ونسيه من نسيه». (ج 4 صحيح ص 129 ابتداى كتاب بدء الخلق).

يعنى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى ما خطبه خواند و از ابتداى خلق، ما را آگاه كرد تا آنجا كه اهل بهشت داخل بهشت و اهل جهنم داخل جهنم شدند. گروهى آن را حفظ كردند و گروهى نيز فراموش نمودند.

معلوم مى‏شود كه عمر خود از آنان بود كه چيزى از آن را حفظ نكرد وإلاّ نقل مى‏كرد. چه آنكه يكى از افتخارات أصحاب، نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است.

حال مى‏پردازيم به مواردى از علم عمر با استفاده از صحاح ستة:

الف - جهل او به سه بار اجازه گرفتن  در اين زمينه صاحبان صحاح -مخصوصا بخارى و مسلم- روايات متعددى نقل كردند كه از مجموع آنها چنين به دست مى‏آيد كه روزى ابو موسى اشعرى با وقت قبلى خواست وارد بر عمر شود. سه بار سلام كرد و اجازه ورود خواست. عمر كه صداى او را شنيده بود به او اجازه نداد. ابو موسى برگشت. عمر از پى او فرستاد. ابو موسى برگشت. عمر به او گفت: چرا برگشتى؟ گفت: سه بار اجازه گرفتم و اجازه داده نشد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اجازه خواستن سه بار است اگر اجازه داده شد كه داخل مى‏شوى وإلاّ برمى‏گردى و لذا من برگشتم. عمر گفت: گر چه من تو را متهم

 

 

نمى‏دانم ولى از آنجا كه نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مهم است بايد برگفته خود شاهد بياورى وإلاّ بر پشت و شكمت خواهم زد(1).

 

ابو موسى از اين تهديد عمر ترسيد. وارد بر گروهى از انصار شد و با ناراحتى و خشم، جريان را براى آنها شرح داد. آنان شروع به خنديدن كردند. ابو سعيد خدرى كه جوانترينشان بود گفت: برادر مسلمان شما ترسان نزد شما آمده و شما مى‏خنديد؟ آنگاه به ابو موسى گفت: برويم من هم در اين عقوبت با تو شريكم. عمر گفت: اين مسأله بر من مخفى شد و علت آن اين بود كه در بازار به خريد و فروش مشغول بودم.مسلم در يكى از رواياتش مى‏نويسد كه أبي بن كعب بدان شهادت داد و سپس خطاب به عمر چنين گفت: «يا ابن الخطاب فلا تكونن عذابا على اصحاب رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم »(2). يعنى، اى پسر خطاب! براى اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عذاب نباش.

 

از اين داستان چند مطلب فهميده مى‏شود:

 

1 - عمر به خاطر خريد و فروش و تجارت در بازار از پاره‏اى از مسائل بى اطلاع بود و لذا نمى‏توان رواياتى را كه مى‏گويد ابو بكر و عمر هميشه با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند پذيرفت و چون از اين دو نفر بسيار كم نقل حديث شده است معلوم مى‏شود كه اينان بسيار كم با آن حضرت بوده‏اند واگر بودند آنچنان در يادگيرى ضعيف بودند كه اكثر آنچه را كه مى‏شنيدند فراموش مى‏كردند.

2 - از نظر عمر نقل روايت از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بسيار مهم بوده و نبايد به سادگى از هر كسى قبول كرد.

3 - از نظر أبي بن كعب عمر براى اصحاب عذاب بود.

4 - از نظر عمر ممكن است كه بعض اصحاب بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دروغ ببندند ولذا اينكه اهل سنت همه اصحاب را عادل دانسته واز همه آنها روايت نقل كرده و آن را حجت مى‏دانند عملى غير صحيح مى‏باشد و خليفه دوم آنها اين را نمى‏پسندد.

5 - از نظر عمر اگر كسى -ولو از اصحاب - روايتى نقل كند، بايد براى آن شاهدى بياورد. بنابراين از نظر خليفه ثانى كليه رواياتى كه فقط يكى از اصحاب آن را نقل كرده است مورد ترديد است، چه آنكه احتمال دارد كه بر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دروغ بسته باشد.

البته ما نيز نظر عمر را پذيرفته و تا عدالت و وثاقت راوى -ولو از اصحاب باشد- براى ما به اثبات نرسد آن را
 

(1) ترجمه «لاوجعن ظهرك وبطنك» (از صحيح مسلم).

(2) داستان مذكور در متن، برگرفته از چند روايت از بخارى و مسلم است كه در غير صحيحين قسمتهايى از آن آمده است.

الف - صحيح بخارى، ج 3 ص 72، كتاب البيوع، باب الخروج في التجارة. در آخر حديث قول عمر كه: «الهانى الصفق بالاسواق» آمده است. در ص 86 فقط همان جمله را نقل كرده و متعرض داستان نشده است.

و ج 8 ص 67، كتاب الاستئذان، باب التسليم والاستئذان ثلاثا، و ج 9 ص 133، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب الحجة على من قال.... در اينجا نيز جمله فوق از عمر را آورده است.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 97 - 1694، كتاب الآداب، باب الاستئذان (باب 7). ح 37 - 33.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 51، كتاب الاستئذان، باب 3، ح 2690.

د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1221، كتاب الادب، باب 17، ح 3706.

ه - سنن أبي داود، ج 4 ص 7 - 345، كتاب الادب، باب كم مرة يسلم الرجل في الاستئذان، ح 5180 إلى 5184. او در دو شماره اخير، قول عمر را ـ كه به ابو موسى گفته بود: من تو را متهم نمى‏كنم ولكن نقل حديث از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مهم است «ولكن الحديث عن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم شديد» يا: «ولكن خشيت أن يتقول الناس على رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم » ـ نقل كرده است.

نمى‏پذيريم.مخصوصا آنكه آن صحابى از دشمنان على عليه‏السلام بوده كه بنا به نص روايت نبوى اين دشمنى علامت نفاق است(1).

 

در هر حال، اين داستان به خوبى مى‏رساند كه مازاد شيرى كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از آن نوشيد به عمر داده نشد.

 

ب - غضب او از شنيدن كلمه: «اللّه أعلم»  «قال عمر يوما لاصحاب النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : فيم ترون هذه الآية نزلت: «أَيَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ، قالوا: اللّه أعلم. فغضب عمر. فقال: قولوا: نعلم أو لا نعلم...»(2).ترجمه: عمر روزى به اصحاب گفت: به نظر شما آيه: «آيا يكى از شما دوست دارد كه براى او باغى باشد» (چكيده بقيه آيه چنين است: و در آن از انواع ميوه‏ها وجود داشته و سپس آتش بگيرد؟) درباره چه مطلبى نازل شده است؟ اصحاب گفتند: خدا بهتر مى‏داند. عمر در غضب شد و گفت: بگوئيد: مى‏دانيم يا نمى‏دانيم... .

 

 

اين نيز از مواردى است كه:

أوّلاً: عمر نمى‏دانست كه اگر كسى چيزى را ندانست و گفت: اللّه اعلم هيچ اشكالى ندارد. چنانچه وقتى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از أبي بن كعب پرسيد: كدام آيه كتاب خدا بزرگتر است، او در جواب گفت: خدا و رسولش داناترند؛ حضرتش نه تنها غضب نكرد بلكه مجددا سؤال خويش را تكرار كرد و او پاسخ داد و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پسنديد(3). يا وقتى ابن مسعود شنيد كسى قرآن را ندانسته تفسير مى‏كرد در غضب شد و گفت: اگر مى‏دانيد بگوئيد و اگر نمى‏دانيد بگوئيد: خدا داناتر است(4).

ثانيا - اين مسأله آنقدر مهم نبود كه عامل غضب كسى باشد كه ادعاى رهبرى مردم و جانشينى پيامبر رحمت را دارد. او مى‏توانست با موعظه نيكو، مردم گمراهى كه به جاى اينكه بگويند: نمى‏دانيم، گفتند: خدا داناتر است، را از اين گمراهى آشكار! نجات دهد.

 

ج - عمر ارزش حجر الاسود را نمى‏دانست  عمر حجر الاسود را استلام كرد و گفت: «أما واللّه إنى لاعلم انك حجر لا تضر ولا تنفع ولولا أنى رأيت النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم استلمك ما استلمتك...». مشابه همين را هنگام بوسيدن آن گفت(5).

 

 

 

(1) ر - ك: به كتاب ما «اهل بيت عليهم‏السلام در صحاح».

(2) صحيح بخارى، ج 6 ص 39، تفسير سوره بقرة، آيه مذكور در حديث، آيه 266 مى‏باشد.

(3) صحيح مسلم، ج 1 ص 556، كتاب صلاة المسافرين وقصرها. باب 44 ح 258. احتمالا منظور حضرت بزرگتر بودن از نظر اهميت آن است كه او آية الكرسى را خواند.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 6 ص 143 و 156 و 164، تفسير سوره‏هاى: روم و ص و دخان.

ب - صحيح مسلم، ج 4 ص 57 - 2155، كتاب صفات المنافقين واحكامهم، باب 7، ح 39 و 40.

ج - سنن ترمذى، ج 5 ص 354، تفسير سوره دخان، ح 3254.

(5) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 183 و 185و 186، كتاب الحج، بابهاى: «ما ذكر في الحجر الاسود» و «الرمل في الحج والعمرة» و «تقبيل الحجر».

ب - صحيح مسلم، ج 2 ص 925، كتاب الحج، باب 41، ح 248 إلى 251.

ج - سنن ترمذى، ج 3 ص 214، كتاب الحج، باب 37، ح 860.

د - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 981، كتاب المناسك، باب 27، ح 2943.

ه - سنن أبي داود، ج 2 ص 175، كتاب المناسك، باب في تقبيل الحجر، ح 1873.

اين واقعه به خوبى نشان مى‏دهد كه عمر پنداشته حجر الاسود سنگى است مثل ساير سنگها و رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كارى انجام داد كه بى حكمت و دليل بوده است. غافل از آنكه اعمال آن حضرت تحت نظارت الهى و با هدايت او انجام مى‏شد و هيچ عملى بدون وجود مصلحت از حضرتش صادر نمى‏شد. او مى‏پنداشت كه پيروى ما از سنت آن‏بزرگوار تقليدى كوركورانه مى‏باشد. در حالى كه در همين مورد -بر طبق روايات متعدد- حجر الاسود از سنگهاى بهشتى بوده و هم سود مى‏رساند و هم ضرر. اين سنگ شاهدى است براى امت:

 

«قال رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : ليأتين هذا الحجر يوم القيامة، وله عينان يبصر بهما، ولسان ينطق به، يشهد على من يستلمه بحق»(1).

عبارت فوق از سنن ابن ماجه بوده و ترمذى نيز مشابه همان را نقل كرده است. ترجمه آن چنين است: رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: اين سنگ روز قيامت در حالتى مى‏آيد كه داراى دو چشم مى‏باشد كه با آنها مى‏بيند و زبانى كه با آن سخن مى‏گويد و شاهد حقى است براى كسانى كه آن را استلام كردند.

 

بنابراين حجر الاسود نه تنها سنگى از سنگهاى بهشتى است بلكه در قيامت شاهد حقى براى استلام كنندگان مى‏باشد. يعنى اگر مؤمنى آن را استلام كند به نفع او و اگر منافقى باشد بر ضررش گواهى مى‏دهد.

در مستدرك حاكم آمده كه على عليه‏السلام در جواب عمر با ذكر آيه‏اى او را به اشتباهش آگاه كرد آنگاه عمر گفت: «أعوذ بالله أن أعيش في قوم لست فيهم يا أبا حسن»(2).

ابن جوزى در سيره عمر پس از نقل جريان مذكور گفته عمر را اينگونه مى‏نويسد: «لا أبقانى اللّه بارض لست بها يا ابا الحسن»(3).

 

علامه امينى رحمه‏الله در ج 6 الغدير ص 103 از بعض ديگر از علماى عامه نيز جريان فوق را نقل مى‏كند.

 

د - مقدار ديه جنين را نمى‏دانست  «قال المغيرة: إنّ عمر نشد الناس من سمع النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم قضى في السقط وقال المغيرة: أنا سمعته قضى فيه بغرة عبد أو امة قال: ائت من يشهد معك على هذا فقال محمد بن مسلمة: أنا أشهد...»(4).

 

 

 

(1) الف - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 982، كتاب المناسك، باب 27، ح 2944.

ب - سنن ترمذى، ج 3 ص 294، كتاب الحج، باب 113، ح 961.

حاكم نيز در مستدرك روايت مذكور را نقل كرده است (ج 1 ص 627، ح 1680 و 1681).

(2) ج 1 ص 628، ح 1682، ترجمه قول عمر چنين است:

پناه مى‏برم به خدا از اينكه در ميان گروهى زندگى كنم كه تو اى ابو الحسن در ميانشان نباشى.

(3) ص 122، باب 42، ترجمه: اى ابو الحسن! خدا مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى نگذارد.

(4) الف - صحيح بخارى، ج 9 ص 14، كتاب الديات، باب جنين المرأة، (چند روايت). وص 126، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب ما جاء في اجتهاد القضاة.

ب - صحيح مسلم، ج 3 ص 1311، كتاب القسامة، باب 11، ح 39.

ج - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 882، كتاب الديات، باب 11، ح 2640.

د - سنن أبي داود، ج 4 ص 191 و 192، كتاب الديات، باب دية الجنين، ح 4570 و 4572 و 4573.

ابو داود در يكى از روايتهايش مى‏نويسد كه عمر پس از شنيدن آن گفت: «اللّه اكبر، لو لم أسمع بهذا لقضينا بغير هذا». يعنى اگر من اين را نمى‏شنيدم قضاوت ديگرى مى‏كردم!

ه - سنن نسائى، ج 8 ص 22 و 48، كتاب القسامة، بابهاى 11 و 39، ح 4748 و 4826.

تذكر: در اكثر روايات آمده است كه عمر در اين زمينه با اصحاب مشورت كرده و در بعض از آنها آمده است كه «حمل بن مالك» خبر آن را به عمر گفت.

ترجمه متن چنين است: « عمر مردم را قسم داد كه چه كسى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد سقط جنين چيزى شنيد. (منظور اين است كه اگر كسى كارى كند كه زنى فرزندى را كه در شكم دارد قبل از رسيدنش ساقط كند؛ مثل آنكه او را بترساند يا ضربه‏اى به او بزند يا غير آن) مغيره گفت: من شنيدم كه حضرتش حكم كرد كه غلامى يا كنيزى را بايد آزاد كند. عمر گفت: كسى را بياور كه شاهد تو باشد. محمد مسلمة شهادت داد...».

آنچه كه از اين واقعه به دست مى‏آيد اين است كه عمر نمى‏دانست كه ديه جنين چقدر است پس مازاد شيرى كه مى‏گويند عمر از آن نوشيد چه شد؟

 

ديگر آنكه عمر حديث را از هر كسى قبول نمى‏كرد بلكه براى آن شاهد مى‏خواست و از بعض روايات برمى‏آيد كه محمد بن مسلمة در آنجا حاضر نبود بلكه چون عمر از مغيرة شاهد خواست او رفت و ابن مسلمة را حاضر كرد.

اهل سنت را چه مى‏شود! اگر سنت عمر بايد پيروى شود، چرا براى رواياتى كه فقط يكنفر آن را نقل كرد شاهد نمى‏طلبند؟ مگر روايت تحريم متعه در سال فتح فقط از ربيع بن سبره نقل نشده؟ عمر از صحابى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شاهد مى‏خواهد و علماى اهل سنت از فرزند يكى از أصحاب، مطلبى را كه اهل بيت پيامبر عليهم‏السلام خلاف آن را مى‏گويند بى شاهدى قبول مى‏كنند. آنگاه مى‏بينيم كه بدتر از آن حرمت ادعائى آن در روز خيبر را از زهرى -كه او نيز از اصحاب نبود- مى‏پذيرند با آنكه خود اقرار دارند كه در سال فتح حلال شد و تحريم بعد از آن نيز راوى آن فقط ربيع مى‏باشد. البته از اينگونه روايات، در صحاح آنها فراوان ديده مى‏شود كه اينجا جاى بررسى آنها نيست.

ه - جهل به عدم جواز رجم مجنونة  يكى از شرائط عامّه تكليف، نزد همه عقلاى عالم و از نظر همه اديان و مذاهب و همه قوانين بشرى، اين است كه شخص مورد تكليف (مكلَّف) بايد عاقل باشد و لذا در هيچ قانونى نه تنها ديوانه را مشمول قانون نمى‏دانند بلكه اگر جرمى هم مرتكب شد كيفرى برايش در نظر گرفته نشده است.

 

 

با اين مقدمه به حديث زير از سنن أبي داود و مستدرك حاكم و غير آن(1) توجه فرمائيد:

«عن ابن عباس: أتى عمر بمجنونة قد زنت فاستشار فيها أناسا فامر بها عمر أن ترجم فمر بها على بن أبي طالب رضوان اللّه عليه، فقال: ما شأن هذه؟ قالوا مجنونة بنى فلان زنت فأمر بها عمر أن ترجم. قال: فقال: ارجعوا بها، ثمّ أتاه فقال: يا أمير المؤمنين! أما علمت أنّ القلم قد رفع عن ثلاثة: عن المجنون حتى يبرأ، وعن النائم حتى يستيقظ، وعن الصبى حتى يعقل؟ قال: بلى، قال: فما بال هذه ترجم؟ قال: لا شى‏ء، قال: فارسلها، قال: فجعل يكبر»(2).

 

 

(1) ر - ك: الغدير، ج 6 ص 3 - 101.

(2) سنن أبي داود، ج 4 ص 41 - 140، كتاب الحدود، باب في المجنون يسرق أو يصيب حدا، ح 4399 إلى 4403. (عبارت متن از شماره اول است).

مضمون آن با سند صحيح در مستدرك حاكم، ج 4 ص 429 و 430، ح 8168 و 8169 نقل شده است.

خلاصه ترجمه آن چنين است:

زن ديوانه‏اى را كه زنا داده بود نزد عمر آوردند. او با عده‏اى در اين زمينه مشورت كرد. در نتيجه عمر حكم به سنگسارش نمود. على بن أبي طالب عليه‏السلام بر آن زن گذشت. پرسيد جريان اين زن چيست؟ گفتند ديوانه بنى فلان است كه زنا داده و عمر دستور به سنگسارش داده است. فرمود: او را برگردانيد. سپس خود حاضر شد و خطاب به عمر گفت: آيا نمى‏دانى كه قلم تكليف از سه دسته برداشته شده است:

1 - از ديوانه تا بهبودى يابد 2 - از خوابيده تا بيدار شود 3 - از كودك تا به عقل رسد؟ گفت: آرى، گفت: پس چرا اين زن بايد سنگسار شود؟ گفت: طورى نيست. گفت: پس او را رها كنيد. او را رها كردند و عمر شروع به گفتن تكبير كرد.

در بعض از نقلها كه علامه امينى رحمه‏الله آن را در الغدير آورده عمر گفت: «لولا على لهلك عمر».

از اين داستان به خوبى معلوم مى‏شود كه عمر نه تنها از سنت بى خبر بود از حكم قطعى عقل به عدم جواز كيفر ديوانه نيز اطلاعى نداشت. گر چه از روايت ابو داود معلوم مى‏شود كه عمر حديث مذكور را شنيده بود كه وقتى على عليه‏السلام فرمود: آيا نمى‏دانى كه...؟ گفت: آرى مى‏دانم. كه حضرتش در جواب مى‏پرسد پس چرا دستور به كيفر دادى؟ كه اين مصيبت بزرگترى است. خليفه مسلمين مى‏داند كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: مجنون عقوبت ندارد ولى او دستور به كيفر مى‏دهد!

 

بخارى كه مى‏داند نقل اين جريان با وظيفه حفظ كرامت خليفه در تضاد است، آن را حذف كرده و فقط قول أمير المؤمنين عليه‏السلام را به عمر مى‏نويسد كه كسى نداند چرا و كجا و به چه مناسبت اين حديث را يادآور شد. او اينگونه نقل مى‏كند: «وقال على ( عليه‏السلام ) لعمر: أما علمت أنّ القلم رفع عن المجنون حتى يفيق، وعن الصبى حتى يدرك وعن النائم حتى يستيقظ».(1) معناى آن مشابه همان است كه در ذيل حديث أبي داود آورده شد.

از اين جالب‏تر گفتار اين آقاى محدث است در آنجا كه اقوال مختلف اصحاب و غير آنها را درباره طلاق نقل مى‏كند. مى‏نويسد: «وقال عثمان ليس بمجنون ولا سكران طلاق وقال ابن عباس: طلاق السكران والمستكره ليس بجائز وقال: عقبة بن عامر... وقال: عطاء...» همين طور از افراد زير يكى پس از ديگرى درباره طلاق مطلبى مى‏نويسد:

 

«عطاء»، «نافع»، «ابن عمر»، «زهرى»، «ابراهيم»، «قتادة»، «حسن» و مجددا از ابن عباس و زهرى، بعد از همه اينها مى‏نويسد: «وقال على ألم تعلم أنّ القلم رفع عن ثلاثة عن المجنون حتى يفيق وعن الصبى حتى يدرك وعن النائم حتى يستيقظ». سپس از قول آن حضرت درباره طلاق مطلبى مى‏آورد(2).

به راستى اگر قرار باشد به بهترين تحريف كننده‏ها جايزه‏اى داده شود بايد آن را به بخارى داد. ببينيد چگونه جمله‏اى را كه على عليه‏السلام درمورد خاصى -و نه مورد طلاق- به شخص خاصى گفت: آن را پس از نقل گفتار بيش از 10 نفر كه همه در مورد طلاق است آورده و سپس يك جمله هم درباره طلاق از آن بزرگوار مى‏نويسد. شايد او پنداشته است كه پنهان كردن او باعث پنهان ماندن اين قضيه خواهد شد! ولى انصاف اين است كه او وظيفه‏اش را در مورد حفظ شخصيت خليفه ثانى به خوبى انجام داده است. گر چه گاهى بعض جريانات از قلمش خارج شده است كه در اين نوشتار آمده است.

 

و - جهل به دستور تيمم  

(1) صحيح بخارى، ج 8، ص 204، كتاب المحاربين من اهل الكفر والرّدّة، باب لا يرجم المجنون والمجنونة.

(2) صحيح بخارى، ج 7، ص 58، كتاب الطلاق، باب الطلاق في الاغلاق و... .

 

اعلم از على عليه‏السلام نيز مى‏دانند!

 

 

ابن أبي الحديد معتزلى در مقدمه شرح نهج البلاغه، آنجا كه فقهاى اصحاب را معرفي مى‏كند، او و ابن عباس را نام مى‏برد. در جلد دهم كتابش مى‏نويسد:

«... ولكنه كان مجتهدا يعمل بالقياس والاستحسان والمصالح المرسلة ويرى تخصيص عمومات النص بالآراء وبالاستنباط من اصول تقتضى ما يقتضيه عموم النصوص ويكيد خصمه ويأمر امراءه بالكيد والحيلة ويؤدب بالدرة والسوط من يتغلب على ظنه انّه يستوجب ذلك ويصفح عن آخرين قد اجترموا، يستحقون به التأديب، كل ذلك بقوة اجتهاده وما يؤديه اليه نظره»(1).

ملاحظه فرموديد كه چگونه اين عالم اهل سنت همه اعمال عمر را با اين جمله كه: «او مجتهد بود» توجيه مى‏كند. ما از اين عالم و ساير علماى اهل سنت مى‏پرسيم كه آيا ممكن است كسى مجتهد باشد ولى از قرآن و احكام آن بى خبر بوده و حتى خلاف دستور آن فتوى بدهد؟ اصولا كسى كه مى‏خواهد به درجه اجتهاد برسد آيا نه اين است كه مى‏خواهد حكم خدا را از آيات و روايات به دست آورد؟ مگر اجتهاد معنايى غير از اين دارد؟ بنابراين اگر كسى از آيات قرآن بى خبر و نسبت به سنت جاهل باشد هرگز نمى‏توان او را مجتهد ناميد.

 

قبلا گفتيم كه عمر در پاره‏اى از موارد از دستور صريح رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سرپيچى مى‏كرد و بر خلاف آن فتوى مى‏داد و خود مى‏گفت: كه مى‏دانم سنت چنين نيست ولى من چنين مى‏خواهم! آنگاه بگوييم كه او مجتهد و پيرو سنت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بوده است!

حال به نمونه‏اى ديگر توجه كنيم:

«... إنّ رجلا أتى عمر فقال: انى اجنبت فلم أجد ماء. فقال: لا تصل. فقال عمار: أما تذكر يا أمير المؤمنين! اذ انا وانت في سرية فاجنبنا فلم نجد ماء. فاما انت لم تصل وأما انا فتمعكت في التراب وصليت فقال النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم : «انما يكفيك أن تضرب بيديك الارض ثمّ تنفخ ثمّ تمسح بهما وجهك وكفيك» فقال عمر: اتق اللّه يا عمار! قال: إن شئت لم أحدث به»(2).


 

 

(1) ص 13 - 212. خلاصه ترجمه:... لكن او (عمر) مجتهد بود و به قياس و استحسان و غير اينها عمل مى‏كرد. عمومات نص را به نظر شخصى خود تخصيص مى‏زد. با دشمن با حيله رفتار مى‏نمود و به اميران خود همين دستور را مى‏داد. هركس را كه گمان مى‏كرد مستحق عقاب است با تازيانه‏اى ادب مى‏كرد و بعض از كسانى را كه بايد ادب مى‏كرد عفو مى‏نمود. همه اينها به قوت اجتهاد و نظر و رأيش بود.

(2) الف - صحيح مسلم، ج 1 ص 280، كتاب الحيض، باب 28، ح 112.

ب - سنن ابن ماجه، ج 1 ص 188، كتاب الطهارة وسننها، باب 91، ح 569. (با حذف قول اخير عمر به عمار تا آخر).

ج - سنن أبي داود، ج 1 ص 88، كتاب الطهارة، باب التيمم ح 322.

او مى‏نويسد كه سؤال كننده از عمر پرسيد كه ممكن است يكماه يا دو ماه به آب دسترسى نداشته باشيم. عمر گفت: من خود نماز نمى‏خوانم تا آنكه به آب دسترسى پيدا كنم و عمار آن جريان را به ياد عمر انداخت.

د - سنن نسائى، ج 1 ص 196، كتاب الطهارة، باب 196، ح 311، و نيز ص 200 همان كتاب، باب 201، ح 317.

بخارى نيز حديث فوق را در جلد اول صحيحش آورده ولكن جهت حفظ كرامت خليفه قول عمر را به سؤال كننده كه: «نماز نخوان» را حذف كرده و در آخر آن هم ننوشت كه عمر به عمار چه گفت. ما متن حديث را از صحيح مسلم نقل كرديم كه ترجمه آن چنين است:

«روزى مردى نزد عمر آمد و گفت: من جنب شدم و آب نيافتم. (براى نمازم چه كنم؟) عمر گفت: نماز نخوان (!) عمار گفت: يا أمير المؤمنين! آيا به ياد نمى‏آورى روزى را كه من و تو در جائى بوديم و هر دو جنب شديم و آب نيافتيم. تو نماز نخواندى و من در خاك غلتيدم و نماز خواندم و چون نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رفتيم حضرت فرمود: كافى بود كه دستها رابه خاك زنى و آن را به صورت و دستها بكشى. عمر گفت: از خدا بترس اى عمار! گفت: اگر بخواهى به كسى نمى‏گويم».

از اين جريان چند مطلب فهميده مى‏شود:

 

 

1 - قدرت يادگيرى و حافظه عمر كه وقتى خود با عمار خدمت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيدند و حضرت دستور تيمم را دادند آن را فراموش كرد.

2 - از آيه قرآن بى خبر بود و نه تنها خود در نبود آب نماز نمى‏خواند بلكه فتوى‏به نماز نخواندن مى‏داد. (فتوى به غير علم كه خود مستوجب عقاب است) با آنكه قرآن در دو مورد صريحا مى‏فرمايد كه در نبود آب تيمم بايد كرد: اول در سوره نساء آيه 43 و دوم در سوره مائده آيه 6.

3 - در مورد تيمم، عمر به قول عمار قانع نشد و ياد آورى او نه تنها او را متذكر ننمود بلكه به او نيز گفت: كه حواست جمع باشد چه مى‏گوئى! و ما نديديم كه بعدها هم نظر عمر برگشته و فتوى به تيمم داده باشد.

4 - از اين جريان معلوم مى‏شود كه اجتهاد ساختگى عمر وجهى ندارد چه آنكه گفتيم معناى آن تسلط بر آيات قرآن و روايات و سنت است كه از هر دو بى اطلاع بود.

5 - مطلب ديگرى كه از اين واقعه فهميده مى‏شود اينكه قول به مجتهد بودن اصحاب نيز بى وجه است. چه آنكه عمار -كه يكى از برگزيده‏ترين آنها بوده است- نيز از قرآن بى اطلاع بود و به جاى استدلال به قرآن به قصه‏اى كه عمر آن را فراموش كرده و عاقبت هم به ياد نياورد، استدلال نمود.

6 - عمر مى‏توانست همچون جريان سه بار اجازه گرفتن، اين مسأله را نيز از عده‏اى بپرسد. مخصوصا از على عليه‏السلام كه باب مدينه علم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود. او نه تنها اين كار را نكرد بلكه به عمار نيز خطاب كرد كه: «اتق اللّه». مگر يادآورى او خلاف تقوى بود كه او را امر به تقوى مى‏كرد؟

7 - از همه اينها گذشته عمر خود همراه گروهى بود كه وقتى يكى از آنها جنب شد و آب جهت غسل نبود. چون از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسب تكليف كرد حضرت به او فرمود: «عليك بالصعيد فانه يكفيك» يعنى: بر تو باد به خاك كه ترا كافى است(1).

در رابطه با اجتهاد اصحاب در همين زمينه به داستان زير توجه كنيد:

 

«اعمش مى‏گويد: از شقيق بن سلمه شنيدم كه مى‏گفت: من نزد عبد اللّه (بن مسعود) و ابو موسى (اشعرى) بودم. ابو موسى به او گفت: به من بگو اگر كسى جنب شد و آب نداشت چه كند؟ گفت: نماز نمى‏خواند تا آنكه آب بيابد. ابو موسى گفت: قول عمار را (كه جريان تيمم را به ياد عمر انداخت) چه مى‏كنى؟ گفت: مگرعمر قانع شد؟! ابو موسى گفت: قول عمار را رها كن با اين آيه چه مى‏كنى؟ (مراد او آيه تيمم بود).

عبد اللّه ندانست كه چه بگويد، گفت: اگر ما به خاطر اين آيه اجازه تيمم بدهيم ممكن است اگر آب سرد باشد غسل را رها كرده و تيمم كنند. به شقيق گفتم: آيا عبد اللّه (بن مسعود) به خاطر همين از دستور به تيمم دادن اكراه داشت؟ گفت: آرى»(2).


 

 

(1) صحيح بخارى، ج 1 ص 4 - 93، باب التيمم، باب الصعيد الطيب وضوء للمسلم.

(2) همان، ص 6 - 95، باب إذا خاف الجنب على نفسه... .

آرى! اين است معناى اجتهادى كه براى اصحاب تصور كرده‏اند. آن هم شخصيتى مثل عبد اللّه بن مسعود كه ما نيز براى او ارزش قائليم. «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».

 

 

با يكى از برادران اهل سنت بحث مى‏كردم. در آخر بحث (كه نسبتا طولانى بوده و در ضمن آن مسأله تيمم را هم از صحاح، برايش توضيح دادم) به او گفتم: آيا مى‏دانى چرا مسلمانان به عقب رانده شدند؟ گفت: چرا؟ گفتم: براى اينكه باب مدينه علم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بايد به كنار زده شود (و برود بيل بزند!) و كسى كه آيه تيمم را بلد نبود در رأس كار بنشيند!

جالبتر از همه روايتى است كه نسائى نقل مى‏كند. روايتى مخالف قرآن و سنت قطعى: «... إنّ رجلا أجنب فلم يصل فأتى النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم فذكر ذلك له فقال: «أصبت» فاجنب رجل آخر فتيمم وصلى فاتاه فقال نحو ما قال للآخر يعنى اصبت»(1).

كدام عالم سنى -ياحتى جاهل و عامى- مى‏پذيرد كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كسى را كه مى‏توانست بلكه مى‏بايست با تيمم نماز بخواند و نخواند، تأييد كرده باشد و بفرمايد كه كار تو (يعنى ترك نماز) درست بوده است؟ آيا اين روايت براى توجيه عمل خليفه نمى‏باشد؟

 

ز - جهل به عدم جواز تقسيم اموال كعبه  در كلمات قصار نهج البلاغه(2) آمده است كه نزد عمر درباره اموال كعبه صحبت شد. عده‏اى به او گفتند كه از اين اموال براى تجهيزات جنگى استفاده كن كه ثوابش بيشتر است و كعبه نياز به اين اموال ندارد. عمر تصميم به عمل به اين پيشنهاد گرفت و دراين‏باره از أمير المؤمنين عليه‏السلام سؤال كرد. حضرت ضمن تقسيم اموال به چهار وجه و توضيح آن كه هر كدام از آنها در چه راهى بايد مصرف شود، فرمود:

 

 

«وكان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه اللّه على حاله ولم يترك نسيانا ولم يخف عنه مكانا فأقره حيث أقره اللّه ورسوله. فقال له عمر: لولاك لافتضحنا! وترك الحلى بحاله».

يعنى زيور كعبه در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وجود داشت و خداوند كه اسمى از آن نبرد (و مورد مصرفي براى آن معين نفرمود) نه به خاطر فراموشى بود و نه از مكانش بى خبر بود. پس توهم آن را همانجا قرار بده كه خدا و رسولش قرار دادند. (يعنى در آن تصرف نكن). عمر گفت: اگر تو نبودى آبرويمان مى‏رفت، و آن اموال را به حال خود گذاشت.

حال ببينيم اين داستان در صحاح به چه صورت بيان شده است:

«عن أبي وائل قال: جلست مع شيبة على الكرسى في الكعبة فقال لقد جلس هذا المجلس عمر فقال لقد هممت أن لا أدع فيها صفراء ولا بيضاء إلاّ قسمته. قلت أنّ صاحبيك لم يفعلا. قال: هما المرآن اقتدى بهما»(3).


 

 

(1) ج 1 ص 202، كتاب الطهارة، باب 205 ح 322، يعنى: مردى جنب شد و نماز نخواند. نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد حضرت او را تأييد كرد. ديگرى جنب شد و با تيمم نماز خواند حضرت او را هم تأييد كرد!

(2) فيض الاسلام، شماره 262، ابن أبي الحديد، شماره 276.

(3) الف - صحيح بخارى، ج 2 ص 183، كتاب الحج، باب كسوة الكعبة، و ج 9 ص 114، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب الاقتداء بسنن رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم ... .

ب - سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1040، كتاب المناسك، باب 105، ح 3116.

ج - سنن أبي داود، ج 2 ص 215، كتاب المناسك، باب في مال الكعبة، ح 2031.

ترجمه: ابو وائل (شقيق بن سلمة) مى‏گويد: با شيبة (بن عثمان) در خانه كعبه نشسته بودم. گفت: عمر همين مكان نشسته بود. گفت: تصميم گرفتم كه اموال كعبه را تقسيم كنم. گفتم: دو نفر قبل از تو چنين نكردند. گفت: من هم از آن دو پيروى مى‏كنم.

متن فوق از صحيح بخارى مى‏باشد و در سنن ابن ماجه اندكى مفصل‏تر نقل شده است. در آخر آن از قول شيبة آمده است كه: به او گفتم: تو اين كار را نمى‏كنى (يعنى نبايد بكنى). گفت: حتما مى‏كنم. گفت: چرا؟ گفتم: پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ابو بكر كه از تو بيشتر به اين مال احتياج داشتند اين كار را نكردند. (بعد از اين گفتگو) بلند شد و رفت.

 

 

ما نمى‏خواهيم متعرض تفاوت آنچه كه در نهج البلاغه آمده و آنچه كه در صحاح نقل شده بشويم. گر چه متن نهج البلاغه جهت حفظ كرامت خليفه مناسب‏تر است چه آنكه معلم او در اين مسأله أمير المؤمنين عليه‏السلام بود، يعنى باب مدينه علم پيامبر عليه‏السلام ، و مواردى اينگونه از علماى اهل سنت، در صحاح و غير آن، فراوان نقل شده است. اما اينكه يكى از مسلمانان -كه علم و اطلاع چندانى از اسلام نداشت- او را تعليم دهد، مناسب شأن خليفه نيست!

بهر حال، هر چه باشد، سؤال ما اين است كه چگونه بر خليفه ثانى امرى پوشيده بود كه بر شيبه -يعنى كسى كه در سال فتح مكه اسلام آورد- پوشيده نبود؟ (توجه داشته باشيد كه از شيبة جز همين داستان، حديث ديگرى نقل نشده است) آنگاه چگونه مى‏توان قبول كرد كه او از علم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بهره برد. (و مازاد شير را نوشيد!) آيا اندكى تفكر كافي نيست كه حقيقت روشن شود؟

ح - عمر معناى كلاله را تا آخر عمر ندانست  كسى كه بخواهد به درجه اجتهاد برسد بايد علوم مختلفى را فرا گيرد. آيات قرآن و روايات وارده گاهى درباره مطلبى صحبت مى‏كنند كه ممكن است يك فقيه معناى آن را نداند ولى اگر مطلب مورد بحث مربوط به احكام شرعى باشد نمى‏تواند يك مجتهد بگويد كه من معناى آن را نمى‏دانم اگر چه زبان او عربى نباشد. مثلا در مسائل مربوط به نماز يا حج يا ارث و غير اينها، يك فقيه بايد لغاتى را كه در مباحث مربوطه وارد شده بداند. از جمله آن لغات كلمه «كلاله» است كه در مبحث ارث، دانستن معناى آن ضرورى است.

 

 

يكى از مواردى كه صاحبان صحاح نيز نتوانستند آن را كتمان كنند اينكه عمر تا آخر عمر نتوانست معناى كلاله را ياد بگيرد. او بارها براى تعليم آن به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رجوع كرد ولى عاقبت آن را نياموخت. به اين حديث، كه در يكى از صحيح‏ترين كتابهاى روائى اهل سنت آمده، توجه فرمائيد:

عمر در روز جمعه‏اى خطبه‏اى خواند و در آن از نزديكى اجلش خبر داد و شش نفر را به عنوان مشورت درباره تعيين خليفه معين كرد سپس چنين گفت:

«ثمّ انى لا أدع بعدى شيئا أهم عندى من الكلالة. ما راجعت رسول اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏سلم في شى‏ء ما راجعته في الكلالة. وما اغلظ لى في شى‏ء ما اغلظ لى فيه. حتى طعن باصبعه في صدرى فقال: «يا عمر ألا تكفيك آية الصيف التى في آخر سورة النساء؟» وانى إن اعش اقض فيها بقضية يقضى بها من يقرأ القرآن ومن لا يقرأ القرآن...»(1).


 

 

(1) صحيح مسلم، ج 1 ص 396، كتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 17، ح 78.

و نيز در ج 3 ص 1236، كتاب الفرائض، باب ميراث الكلاله (باب 2) حديث 9، با حذف صدر روايت. ابن ماجه نيز آن را در ج 2 سنن ص 910، كتاب الفرائض، باب الكلاله (باب 5) حديث شماره 2726، با حذف صدر و ذيل آن آورده است.

ترجمه: «... آنگاه مهمترين چيز برايم كلاله است. آنقدر كه من درباره كلاله به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رجوع كردم درباره هيچ چيز آنقدر رجوع نكردم و آنقدر كه آن حضرت در مورد اين مسأله با من تند شد در مورد هيچ چيز ديگر نشد (معلوم مى‏شود كه در مسائل متعددى مراجعات متعدد داشت و آن حضرت از زيادى رجوع و ياد نگرفتنش به او تند مى‏شد و در مسأله كلاله بيشتر از همه رجوع مى‏كرد و تند شدن حضرت به او -به علت ياد نگرفتن- نيز بيشتر بود!) تا آنجا كه با انگشت به سينه‏ام زد و گفت: «اى عمر! آيا آيه صيف -كه در آخر سوره نساء مى‏باشد- ترا كافينيست؟» («صيف» يعنى تابستان و به اين علت به اين آيه «صيف» اطلاق مى‏شود كه در تابستان نازل شده. در مقابلِ آيه «شتاء» يعنى زمستان كه دوازدهمين آيه از همان سوره است و در آن هم از كلاله صحبت شده كه در زمستان نازل شده و چون آيه صيف معناى كلاله را روشن نموده حضرت او را بدان ارجاع مى‏داد).

و اگر من زنده ماندم درباره آن حكمى خواهم كرد كه دانستن يا ندانستن قرآن تأثيرى در آن حكم نداشته باشد».

آرى عمر در آخرين لحظات عمرش مى‏خواست معنائى براى كلاله بگويد كه اگر كسى قرآن هم نخوانده باشد آن را بفهمد. اينجا است كه مسلمانان بايد خدا را شكر كنند از اينكه اجل مهلتش نداد و نتوانست بدعتى ديگر درباره يكى از احكام قطعى قرآن ايجاد كند.

 

 

آيا باز هم جاى شكى براى انسان منصف باقى مى‏ماند كه نه تنها داستان شير خوردن عمر واقعيت ندارد بلكه از نظر علمى، عمر از بسيارى از اصحاب پايين‏تر بود؟

در اينجا بى مناسبت نيست حديثى را كه علامه امينى رحمه‏الله نقل كرده بياوريم:

«طارق بن شهاب مى‏گويد: عمر كتفى برداشت (استخوان پهن شانه كه بر آن چيز مى‏نوشتند). و اصحاب را جمع كرد. سپس گفت: من درباره كلاله قضاوتى مى‏كنم كه زنها هم در سراپرده بتوانند بياموزند. در اين حال مارى از اطاق خارج شد و مردم پراكنده شدند. عمر گفت: اگر خداى عزوجل اراده كرده بود اين امر تمام شده بود»(1).

«عمر گفت: سه چيز است كه اگر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را بيان مى‏كرد برايم از دنيا و آنچه در آن است محبوب‏تر بود: كلاله و ربا و خلافت»(2).

 

حال سرى به ابو داود و ترمذى بزنيم و ببينيم كه آن دو براى حفظ مقام خليفه چه كردند:

 

ابو داود: «مردى (!) نزد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: يا رسول اللّه! يستفتونك في الكلالة، ما الكلالة؟ (يعنى از تو درباره كلاله مى‏پرسند، كلاله چيست؟) حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافى است»(3).

ترمذى: «مردى (!) نزد رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: «يا رسول اللّه! يستفتونك قل اللّه يفتيكم في الكلالة» حضرت فرمود: آيه صيف ترا كافي است»(4).

 

ما قضاوت درباره تحريف اين دو محدث را به خوانندگان محترم وا مى‏گذاريم.

 

حديث بخارى را به خواست خدا در مبحث آتى خواهيم نوشت. البته در ضمن از ابو داود نيز اقرار خواهيم گرفت كه عمر معناى كلاله را ندانست ولى فعلا بد نيست براى خوانندگانى كه عربى نمى‏دانند كلاله را معنى كنيم.

المنجد: الكلالة - من لا ولد له ولا والد. يعنى كسى كه نه پدر دارد و نه فرزند.

مجمع البحرين:... هم الوارثون الذين ليس فيهم ولد ولا والد... يعنى وارثانى كه در ميان آنها پ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:علم عمر,عمر در صحاح سته,عمر بی سواد,
ارسال توسط س.ع.م